لمس کردن زمین



گیر کرده‌ام. دلم می‌خواهد بنویسم ولی انگار همه‌ی راه‌ها بسته است. زمانی پر از حرف بودم ولی حالا خالی خالی هستم. کلمه‌ها فرار می‌کنند و هر چیزی که می‌نویسم به چشمم افتضاح می‌آید. دنبال راهی می‌گردم. دنبال راهی که به احساس‌هایی که گم کرده‌ام ختم شود. از بیراه‌ها خسته شده‌ام، پاهای روحم از پیمودن این راه‌های بی‌پایان تاول زده‌اند. گم شده‌ام. گیر کرده‌ام.

تو که رفتی انگار به همه چیز خاک مرده پاشیدند. تو که رفتی من هم رفتم. شاید اگر بودی من این‌قدر سردرگم نبودم. بدون تو فقط راه می‌روم. به کدام مقصد، مهم نیست. وقتی هیچ راهی به تو ختم نمی‌شود چه فرقی می‌کند از کدام جاده می‌روم؟

تمام شد. دوباره مثل همیشه افتضاح.


در خیابان که راه می‌روم نمی‌دانم کدام یک سردتر است؛ درون من، یا هوای بیرون.
از این همه فکر کردن خسته شده‌ام. از این همه دقت به چیزهای کوچک حالم بد شده است. کاش می‌شد آسوده بود و اهمیت نداد. بی‌خیال بودن بهترین موهبت دنیاست. باید چشم‌هایم را ببندم و بی‌خیال باشم. باید به جای آسفالت خیابان روی ابرها قدم بردارم. شاید این‌طور کمی از آشفتگی‌هایم کم شود.
باید از گره زدن همه چیز به تو دست بردارم.


آخرین بار این‌قدر باران شدید بود که نمی‌شد جایی را دید. تمام بعدازظهر را منتظرت بودم که شاید بتوانم چند کلمه با تو حرف بزنم. آخر شب بالاخره آمدی و همان چند جمله و همان نگاه‌های کوتاه چند هفته‌ام را به هم ریخت.
تمام آرزوها، تمام دل‌خوشی‌ها و تمام حس‌ها را با تو دفن کرده‌ام. حس می‌کنم مرده‌ام. آمده‌ام اینجا تا شاید کلمه‌ها مثل ضربه‌های پیاپی تیشه زمین را بشکافند. دنبال تو نمی‌گردم. دنبال خودم می‌گردم؛ دنبال کسی که مرد، دنبال کسی که گم شد.
روی تمام زندگی‌ام غبار نشسته است.

 


قرار بود اینجا بیایم و چند خط بنویسم تا از تو دور شوم ولی انگار نمی‌شود. حالا می‌فهمم هرچه در طول عمرم نوشته بودم برای تو بوده است. بدون تو حرفی برای گفتن نیست. بدون تو چیزی نیست که بخواهم بگویم. بدون تو همان سکوت بهتر است و من چقدر به سکوت عادت دارم.
آن‌قدر زرق‌وبرق اطرافمان را فرا گرفته است که فراموش کرده‌ایم چقدر این دنیا خالی‌ست. چقدر پر از هیچ و پوچ است. من از این دنیا هیچ‌چیزی نمی‌خواهم. من از این دنیا فقط تو را می‌خواستم ولی حالا که نیستی فقط منتظرم. منتظر روزی که چشم‌هایم بسته شوند.

 


آن روز تنها بودم؛ و من و تو ساعت‌ها با هم حرف زدیم. باران برای تو که آن سر شهر بودی زودتر شروع شد و برای من که این سر شهر بودم دیرتر آمد. تمام چیزهایی که غلط بودند حس درست بودن داشتند. یا آن عید را یادت هست؟ و آن کتاب را؟ باآنکه سرت شلوغ بود برای خواندنش وقت گذاشتی؛ و در آخر حتی دوستش نداشتی؛ و من فهمیدم چقدر من و تو فرق داریم؛ و فهمیدم چقدر می‌توانیم حس‌های جدید از هم یاد بگیریم. یا آن روز را یادت هست که گفتی شب حالت بد شده بود؟ و من چقدر از اینکه دوباره با تو حرف زده بودم پشیمان شدم.
چیزهای زیادی از تو در ذهن من مانده‌ است. ذهن من پر از تکه‌های غمگین و شادِ خاطره است. هر چه جلوتر می‌آیم خاطره‌ها غمگین‌تر می‌شوند. انگار فقط یکی دو خاطره‌ی شاد، از آن اوایل، در ذهنم مانده است. ولی مهم نیست. همین که هنوز چیزی هست خوب است.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها